چند ساعت در كنار متجاهران پاتوق مسگرآباد
قمار دود و زندگی
فست تریپ: گویا حصاری بدون دیوار بین خود و همسایه هایشان کشیده و پارک را به دونیم کرده باشند؛ در طرفی عده ای قمار می کنند و در طرف دیگر هم عده زیادی درحال مصرف هروئین و شیشه هستند، همزیستی مسالمت آمیزی است؛ کسی با دیگری کاری ندارد و وارد حریم یکدیگر نمی شوند؛ پاتوقشان سوت و کور است و تنها صدای کلاغ ها و فندک زدن ها شنیده می شود.
به گزارش فست تریپ به نقل از ایسنا، کارتن خوابهایی که اینجا روی دوپای خود نشسته اند یا آنقدر درآمد داشته اند که جنس روزشان را از ساقی پارک خریده و سر به زیر درحال مصرف اند و یا از شدت خماری به گوشه ای پناه برده، لَش کرده و حتی تحمل نگه داشتن سَر، روی بدنشان را هم ندارند.
اینجا یکی از ده ها پاتوق معتادان و کارتن خوابهایی است که متجاهر خطاب می شوند، متجاهران لامکانی که سال هاست خانه هایشان را درون کوله ای جا داده و شب را زیر سقف آسمان می گذرانند، پاتوقی نام آشنا برای رهگذران یکی از محلات قدیمی شرق تهران؛ اینجا معروف به پاتوق اتابک ـ مسگرآباد است.
آنهایی که توانایی جمع آوری ضایعات دارند، گونی های چرکین که روزی خرید موادشان را در آن جا داده اند با دیدن غذاها روی زمین کشیده و یا روی دوش انداخته و به سرعت برای دریافت غذا از پارک خارج و به پیاده رو می آیند و به صف می ایستند؛ چهره هایی دودگرفته و لباس هایی که از رنگشان می توان حدس زد مدت زیادی است آب به خود ندیده اند؛ موقع دریافت غذا برای دوستانشان و یا وعده شام هم تقاضای غذا می کنند و با گردنی کج از "یاوران" درخواست "کلاه" دارند تا شاید از سرمای پاییز، سرشان را زیر سیاهی شب پنهان کنند. با دریافت غذا، با گام هایی سریع باردیگر وارد پارک شده و سر بساط می نشینند و یا مشغول خوردن غذا می شوند.
یاوران که به امید جذب معتادی برای ترک اعتیاد، غذا و البسه گرم به این پاتوق می برند در نخستین لحظات حضورشان پذیرای پسری درشت هیکل می شوند و با تشویقش برای گام برداشتن به سمت پاکی، شماره ای بین شان رد و بدل می شود.
ـ بدو بدووو آآآ ماشاالله، بیا غذاتو بگیر؛ دوستت رو هم صدا کن بدوووو آفرین....
یاوران وارد پاتوق(پارک) نمی شوند و از حاشیه پیاده رو با صدای بلند از معتادان می خواهند برای دریافت غذا به پیاده رو بیایند. آشنا به محل هستند و گویی مدت زیادی است اینجا رفت و آمد دارند و معتادان آنها را شناخته و اعتماد دارند. از آنها می خواهم با هم وارد پاتوق شویم اما نه خود ورود می کنند نه می گذارند من وارد شوم: «نه نرو ؛ ببین اون طرف که قمار دارن می کنن اصلا سمتشون نرو و این طرفم مصرف می کنن؛ ما وارد نمی شیم و سفارش می نماییم شما هم نرو داخل پارک؛ اینا بعد مدتها به ما اعتماد کردن و اگر چیزی بشه دیگه سمت ما نمی آن».
همه معتادان برای گرفتن غذا نمی آیند و گویا برایشان اصلا اهمیتی هم ندارد و نشسته فقط نگاه می کنند، همچون انسان های منجمدی که تنها چشمانشان می چرخد. از جمع آنهایی هم که چند نفری مشغول مصرف مواد هستند، یک نفر می آید و بدون توجه به جایی، غذا می گیرد و به سرعت به جمع می پیوندد گویی که نگران تمام شدن بساط دود است.
هیچ ابایی از دیده شدن و مصرف مواد در پارکی که رهگذران از حاشیه آن عبور می کنند، ندارند اما تقریباً هیچ فرد عادی هم وارد این پارک نمی شود و چنین به نظر می آید اینجا در قرق مصرف کنندگان است.
در کنار پارک همچنان ایستاده ام که با عصایی در دست و گونی ضایعاتش نزدیک می شود؛ پاهایی که دفرمه شد و پرانتزی بودن آن غیرعادی و مشخص است حاصل تصادفی است که در پی آن پاهایش بد جور جوش خورده؛ با هر قدم به نظر می آید زانو و ساق پایش شکسته و به زمین خواهد افتاد؛ لباس هایی مندرس و کهنه؛ دهانی عاری از دندان که صورتش را کوچک و چانه اش را تا حدود لبها بالا کشیده؛ صورتی چرکین و دستهایی ترک خورده از شدت چرک و سرما؛ مدام بینی اش را بالا می کشد؛ گرفتگی صدا و مخاط بینی حاکی از سرماخوردگی رو به بهبودی است؛ با اعتماد به نفس و پرصلابت صحبت می کند؛ هم کلام می شویم؛ از شان و شخصیتی می گوید که برای امثال خودش قائل است و حتی از مردم هم می خواهد آنرا حفظ کنند. گلایه دارد از نوع نگاه های مردم و با حرکت سر و دست گلایه اش را بیان می کند: «اجتماع دیگه منو به عنوان بیمار نگاه نمی کنه و منو مجرم نشون میدن. ناراحتم. بچه ۳ ساله منو نگاه می کنه فرار می کنه. ناراحتم؛ از این که معتادم ناراحت نیستمااا که بخوام خودمو کوچیک و ذلیل کنم اما این نگاه بقیه هست. دنیا درحال پیشرفته مث قدیم نیست که معتاد رو مث یه بیمار بدبخت بدونن و بخوان کمکش کنن البته بگماااا به معتاد کمک کردن به نظر من یعنی بدبختی و اشتباه کردن، به معتاد نباید اجازه اشتباه باردیگر داد».
«تا حالا سه بار ترک کردم اما باردیگر مصرف می کنم، البته من اشتباه نکردماااا این دیگه خریته. به من گفتن لغزش نکن اما من گوش نکردم و به زندگی قبل و دوره نقاهت قبل، اونم به شکل بدتر برگشتم و توی لغزش، پامو، چشممو و دندون هامو از دست دادم و این لغزش خوب نبود و من تجربه کردم».
از دلیل برگشتن های زیاد معتادان برای مصرف باردیگر مواد بعد ترک کردن می گوید: « داستان اینه برای من بزرگتری وجود نداره البته اینم بگم که شرایط هم مهمهاااا ؛ یه وقتی هست که ترک می کنی میایی بیرون و خانواده معتادی نداری اما من وقتی اومدم بیرون جایی می خوابیدم که پدرم مصرف کننده بود؛ آخه یکی نبود بهش بگه خب برا چی وقتی می بینی پاک شدم می شینی جلو من می کشی؟ من هروئین می کشیدم اما پدرم شیره می کشید، خب وقتی اون شیره ای بود من مصرف نکنم؟ اینم بیماریه دیگه». «اینکه یه عده میگن من می تونم بین معتادا زندگی کنم و این حرفها همش الکیه؛ وقتی پاک می شی نباید توی این محله ها بیایی، اینجاها مث سم می مونه برا ماها اما می گیم می تونم اما واقعیت این که می تونمی وجود نداره؛ اگر امروزم نزنم یکماه دیگه می زنم و بالاخره این اتفاق می افته. وقتی جلو اونی که داره مواد می کشه وایمیسی، اون لذته یادت میاد و ذلته یادت می ره، اون چک و لگد و کارتن خوابیها و مامورا و... یادت می ره، بی احترامی ها یادت میره».
روی بلوک کنار جدول پارک نشسته ایم؛ غذایش را هنوز نخورده که معتادی دیگر می خواهد غذا را بردارد که سریع واکنش نشان می دهد: «ههههی آآآآآقا آقا این غذا برا منه دست نزن». جسورانه صحبت می کند و پیش از هم صحبت شدن موادش را کشیده و به قول خودش «توپ توپ» است اما با بازخوانی گذشته خود همچنان بدنبال مقصر است و از موضع خود عقب نمی کشد، گویی می خواهد وضعیت فعلی و کارتن خواب شدنش را توجیه کرده باشد: «من ۳ سال پیش پاک شدم اما رفتم خونه و پدرم مصرف کننده بود و توی گاراژی که کار می کرد هم یه عده مصرف کننده بودن و من برگشتم عقب و مصرف کردم، اگر اونا مصرف نمی کردن شاید منم مصرف نمی کردم چون نگاه خانواده معتاد به زندگی فرق داره؛ من خودم بچه داشتم و وقتی گریه می کرد می خواستم خفه اش کنم چون خمار بودم، اگر سالم بودم اینکار رو می کردم؟ هر روز که گذشت دیدم من چه کارها که نکردم و خیلی زنمو زدم و همین الانم که فکرشو میکنم روحم آزار می بینه چون سرم گرم مواد بود و همین کار رو پدرم با من می کرد و منو با چوب می زد و منم رفتار پدرمو کردم. وقتی ابتدایی بودم سر درس ریاضی منو با چوب می زد؛ می زد توی سرم که اینطوری بنویس اما خب به نظرتون این طریقه آموزش بود؟ یاد می گرفتم؟ اگرم یاد می گرفتم رو اجبار بود تا کتک نخورم الانم موادو رو اجبار می کشم تا بتونم راه برم و حرف بزنم، وگرنه میدونم این هیچی نداره برای من».
بدون دم گرفتن و یکسره صحبت می کند، صدایش بلندتر شده و توجهی به هیچ کسی ندارد جز حرف های خودش: «معتاد وسوسه میشه، مگه شما طلا ببینی روی زمین برنمیداری؟ خب وسوسه میشی دیگه. منِ معتاد وقتی مواد می بینم هنگ می کنم خب شما هم خودت یه مدل دیگه هنگ می کنی. اون کسی که بی عیبه خداست».
«وقتی توی خیابون راه می رم یارو دست میکنه توی جیبش ۵ تومن میده به من؛ مگه من گدام؟ من گدا نیستم ککک اما اگر مجبور بشم، صدقه هم می گیرم خب چیکار کنم اما هنوز منم شان و شخصیت دارم و نگاه مردم روم سنگینی می کنه، منم جزو این آدما هستم و دارم زندگی می کنم حالا مگه چیه من یه شاهی و بدرد نخورم و آدما بدردبخورن؟ منم دارم زندگی می کنم حالا چه سالم و چه معتاد».
ظرف غذا و گونی ضایعات را برمیدارد و می رود داخل پارک و ِگرد گروهی می نشیند پای بساط شیشه.
ساعت حدود ۱۵ است و از حدود ۳۰۰ پرس غذایی که یاوران همراه داشتند، چیزی باقی نمانده؛ اغلب معتادان هم غذایشان را خورده اند دیگر کسی داوطلب ترک اعتیاد هم نمی گردد، کار یاوران تمام شده و سفارش می کنند از محل دور شده و بروم؛ آنها می روند تا وعده ای دیگر که غذا و لباسی آورده بلکه فردی حاضر شود هرچند برای مدتی کوتاه نوع مصرف موادش را از کشیدنی و تزریقی به خوراکی تغییر دهد.
به گزارش فست تریپ به نقل از ایسنا، تصمیم می گیریم وارد پاتوق شویم اما نیازمند همراهی کارتن خوابها برای تامین امنیت هستیم.
تعداد زنان کارتن خواب داخل پارک زیاد نیست حتی به تعداد انگشتان دست هم نمی رسد، از روی لباس دو سه نفر از زنان را می بینم، به سمت پروین می روم صدایش می کنم. پروین همسر سعید؛ اصرار دارد سعید همسرش است نه پارتنرش و ۴ سال پیش با وی ازدواج کرده است.
۴۲ ساله است؛ با قدی کوتاه و صورتی کشیده؛ سرش را بلندنمی کند و نگاهش به زمین است، چشمانش خمار اما آگاه به آنچه می شنود و می گوید. پالتویی صورتی و چرک برتن دارد و با شلوار و جورابی مشکی، صندلی تابستانی به پا دارد. انگشتان دستانش حالت عادی ندارد و در نگاه اول می توان آثار شکستگی را در انگشتانش دید: « انگشتهام توی زورگیری شکسته، خواستن ازم زورگیری کنن ۸/۹ سال پیش» قل قلی پلاستیکی در دست دارد و درحال مصرف شیشه بود که از دوستانش جدا و کنار پارک هم صحبت می شویم؛ لاک های سرخابی ناخن هایش با سیاهی که به جان سلول های دستانش نشسته حکایت از شغلش دارد، پروین هم ضایعات جمع آوری و خرج موادش را از این راه تامین می کند. ته لهجه شمالی دارد و تند تند صحبت می کند تا گرمای بساطی که در کنار همسر و دوستان همسرش راه انداخته از دست ندهد. تمام حواسش به سعید و بساطشان هست.
« ۴ساله که با سعید ازدواج و کارتن خوابم اما الان توی یه پارکینگ نگهبان هستیم، آقامون توی ضایعاتی کار می کنه و خودمم باهاش می رم. نوه عموی پدرم هست».
«قبلا هروئین می کشیدم اما الان شیشه می کشم. اما می خوام بزارم کنار و تا حالا چهار بارم کمپ رفتم؛ راستی شما کمپ دارید؟».
از زندگی سابقش می گوید اما نمی دانم تا کجا می توان به صحبت هایی که بینمان رد و بدل می شود اعتماد کنم و کدام بخش زندگی اش حقیقت دارد: «شوهر سابقم فوت کرد و بعد رفتم خونه بابام اما بابام قمارباز بود و از دستش فرار کردم اومدم تهران؛ قمار می کرد بَدَم می اومد چون مردهای زیادی می اومدن خونمون و من بدم می اومد، الان اینم (سعید) جرات نداره یه مرد بیاره خونه؛ مهمون و رفیق، رفیق بیرونن».
۱۸ سال از اعتیادش می گذرد و فرزندی ۱۵ ساله دارد که آخرین بار ۱۱ سال پیش وی را دیده است، وقتی صحبت می کند ته دندانهایش که بدلیل مصرف بیش از اندازه مواد طی دو دهه اخیر خرد شده و از بین رفته اند، نمایان می شوند اما می گوید: «تصادف کردم و دهنم خورده به داشبورد ماشین و بقیه اش هم ک سیاهه برا مواده، می خوام برم بکشم دندون بزارم».
از سابقه ترکش می گوید از این که تا کنون دو بار به مراکز ماده ۱۶ زنان (مراکز ترک اعتیاد الزامی و نگهداری معتادان متجاهر) رفته و دو ماه قبل از آنجا ترخیص شده است: «الان دو ماهه اومدم بیرون؛ توی مرکز ورامین بودم، سرگل عباس. بعد ۷۵ روز منو بردن سمت قیام دشت ـ مامازن اما به خاطر چشمم زود ترخیصم کردن چون زانوی چپم هم آب آورد منو زود ترخیص کردن». «رسیدگیشون خوب بود و راضی بودم البته متادون نداشتیم و ترک یابویی بود، فقط سه شب اول چند قطره متادون دادن که اونم به نظرم متادون نبود و معلوم نبود چی بود الکی گفتن متادونه بود، فقط به مردها متادون می دن».
با هم وارد پاتوق می شویم و به سمت بساطشان می رویم: « بیا بریم غلط می کنه کسی بهت حرفی بزنه؛ می زنم توی دهنش کسی بخواد بهت حرف بزنه؛ راستی جنس که نمی خوای؟».
۵/۶ نفری کنار درختی نشسته و درحال مصرف هروئین و شیشه هستند. پروین روبروی سعید و به روی دو پا می نشیند و قل قلی را به همسرش می دهد و سعید آنرا به پایپ می چسباند و مشغول دود گرفتن می شوند.
میانگین سنی همگی ۲۵ تا ۴۵ سال است اما وضعیت زندگی و بی خانمانی سنشان را حداقل ۱۰ تا ۱۵ سال بیشتر کرده. جوان ترین مرد گروه فندک زیر زر ورق گرفته و سرش را بلند نمی کند تا مبادا دود حاصل از افیون را از دست بدهد، سپس سرش را بلند می کند و با خنده ای بلند می گوید: « خانوم ما از اول معتاد نبودیماااا امان از رفیق بد و جنس خوبو و... » بعد همگی می خندند.
هر کدام مشغول و سرگرم موادی هستند که بتازگی خریداری نموده اند. یک نفر از جمع ایستاده درحال سیگار کشیدن است. سرو وضع کارتن خوابها را ندارد. کاپشن چرم نو و شلوار جین و کفشی تمیز بر تن دارد، ایستاده و درحال سیگار کشیدن است اما با نگاهی به چهره و دندانهایش می توان حدس زد معتاد تازه کار نیست و این پارک هم می تواند محلی برای تهیه موادش باشد.
همانگونه که کام می گیرند، بساط خنده شان هم براست. قطره ذوب شده هروئین روی زرورق درحال حرکت و دودش توسط کنار دستی سعید با مکش های متوالی درحال بلعیده شدن است: «هروئین تا چند ماه پیش گرونتر بود اما الان قیمتش شکسته و نصف شده، شیشه رو گرمی ۱۰۰ ـ ۱۱۰ می فروشن و هروئین رو ۲۰۰ تومن؛ قبلا هروئین گرمی ۴۰۰ تومن بود».
دود مواد دیگر راه تنفس و گلو و قفسه سینه را می سوزاند، بیشتر نمی توان اینجا ایستاد.
پشت سرمان "مریم" کنار مردی نشسته. گوشه ای می آید و چند کلامی حرف می زند، آرام و با خجالت: « من دو تا بچه دارم؛ یه دختر و یک پسر که دخترم شوهر کرده و ۲۳ سالشه».
از پدر و مادری می گوید که ندارد و خاله ای که اجبارا شوهرش داده و توسط همان شوهر معتاد شده: « منم بدبخت شدم دیگه و خودم هستم و خواهرم که الان پیش دوستش هست و اونم معتاده».
می گوید نظافتچی ساختمان است اما جثه ریز و جسم نحیفش حکایت از توان کار کردن ندارد: «هروئین و شیشه مصرف می نماییم و خرجمو با نظافت ساختمون درمیارم، ضایعات جمع نمی کنم؛ شبها توی پارک نمی مونم و میرم پیش دوستم. چند تا خیابون اون طرفتر از دوستم جا گرفتم. پول میدم و می رم شبها اونجا می مونم، شبی ۵۰ تومن میدم بهش و اگه پول نداشته باشم هم مجبورم باهاش کنار بیام بطورمثال بجاش مواد میدم بهش؛ چاره نیست».
جسم نحیفش در پالتویی کوتاه پوشیده شده، دندانهایی جرم گرفته و با چشمانی از حدقه بیرون زده سرش را پایین انداخته و زمین را نگاه می کند: «تا حالا فقط یکبار منو گرفتن اونم ۱۰ سال پیش و رفتم زندان و دو سه بارم رفتم کمپ برای ترک. همون جاهایی که می رم سرکار خودشون بهم غذا میدن و روزی یک گرم یا هر چقدر که وسعم برسه مواد می کشم. یه آقایی اومد اینجا و گفت بیایید ترک کنید و میخوام ترک کنم اما یه دو روز دیگه چون کاری دارم، انجام بدم بعدش میرم ترک. میدونی چرا نرفتم، چون پام پلاتین داره خیلی درد می کشم و بَد ترک هستم، می ترسم؛ به خاطر همینم پشت گوش میندازم».
۳۷ ساله است و ۲۰ سال از اعتیادش می گذرد، با دست سوی دیگر پارک را که قماربازان نشسته اند را نشان می دهد؛ از تعداد بانوانی که روزانه به این پاتوق رفت و آمد دارند می پرسم: «روزی ۵ـ۶ تا خانوم میان اینجا و مصرف می کنن و میرن».
از خدمات بهزیستی در این پاتوق می پرسم، یا توجهی ندارد یا آگاهی: «بهزیستی اینجا خدمات نمیده اما دکتر داریم که هفته ای یکبار میان چادر میزنن و وسایل بهداشتی هم میدن و زخم ها رو پانسمان می کنن و میرن».
از مریم می خواهم در داخل پاتوق همراهی ام کند: « بیا بریم پیش لیلا، اونهاش اونجا نشسته همونی که کاپشن سبز تنش هست».
دختری با موهایی کوتاه و جوگندمی، چشمانش کاسه خون و بیقرار است؛ نشسته و درحال خوردن غذاست اما از شدت بیقراری مدام خودرا به عقب و جلو تکان می دهد؛ صورتی گرد و زیبا دارد اما غبار روزگار و بی خانمانی چهره لیلا را نیز پوشانده؛ اجازه نزدیک شدن نمی دهد: « برید... حوصلتونو ندارم برید...»
مریم با مشتی آرام به شانه اش می کوبد: «چیه، چته؟»
لیلا به شدت عصبانی و نیم خیز می شود تا به مریم حمله کند: «گمشو برو حال و حوصله ندارم».
"علی" و "جابر" دو نفری برای گرفتن غذا آمده بودند و حال مشغول خوردن هستند؛ یکی لاغر و ریز نقش و دیگری قد بلند که با لباس بافت و کاپشنی که به تن دارد، صاحب هیکلی شده که تا چهره اش را با آن همه ریش و صورت چرک نبینی، باورت نمی شود کارتن خواب باشند: «امروز اینجا نسبتا خلوته و هوا هم خیلی سرد نشده، خیلی ها رفتن دنبال این که ضایعات جمع کنن شاید یه بار خوب بهشون بخوره وگرنه هر روز حدود ۱۰۰ ـ ۱۲۰ نفر می شیم اینجا»
علی ۳۷ ساله از شدت سرما کف دستانش را لای دو زانو پنهان و روی دو پا نشسته، شالی زنانه را دور سر پیچیده و با رد کردن از روی گوشها به زیر چانه آورده و گره زده، از رویش هم کلاه کاپشنش را انداخته؛ رنگ به رخسار ندارد و چهره اش به زردی می زند اما با طمانینه صحبت می کند: « مامورها که میان فرار می نماییم و می ریم؛ چند ساعت پیش اومدن و چند نفر رو گرفتن و بردن، اگر وایسی میبرنت ماده ۱۶ اما من حاضرم زندان برم اما ماده ۱۶ نرم حقیقتا».
«نزدیک ۹ـ ۸ ماه فشافویه بودم، روزی ۵ـ ۶ سی سی متادون بهمون می دادن؛ بهداشتش ضعیفه؛ اونجا اصلا ترک نمی نماییم، اگه قراره ترک نماییم پس متادون برای چیه؟ینی فقط موادمون تغییر می کنه و دوزش؛ اینجا هروئین و شیشه می کشیم اما اونجا متادون خوراکی می دادن بهمون و ۹ ماه موندم و بعدش دو دستی بهمون لباس دادن و گفتن بفرمایید».
یکی از دلایلی که معتادان علاقه چندانی برای حضور در مراکز ماده ۱۶ ندارند، بحث منابع درآمدی معتادان است ودرآمد ناچیزشان: «موقع ترخیص حتی پول کرایه ماشین بهمون نمیدن؛ خود فشافویه اتوبوس داره و تا جلو مترو کهریزک ماها رو میاره و بعدشم با مترو از منطقه میاییم بیرون؛ چون لباس هایی که به ما میدن تابلو و مامورای مترو میدونن ما برای فشافویه هستیم یه راست ردمون می کنن؛ لباسمون هم یه شلوار پارچه ای و یه پیرهن چهارخونه اس».
«غذاهای فشافویه بد نیست؛ نسبت به کمپ های شخصی خوبه و گرسنگی نمی کشی. امنیتش هم خوبه هرچند دعوا هم میشه اما امنیت داریم خدایی».
در مورد توانمندسازی و آموزش مهارتهای شغلی می پرسم: «اندرزگاه ۴ فشافویه بودیم که کار آوردن و میزدیم، بطورمثال دندون های برس شونه رو میزدیم دونه ای ۱۰۰ تا تک تومن، در ماه شاید ۱۰۰ هزار تومن کار می کردیم اونم اگر بکوب می زدیم. کیلیپس و گل سر زنونه آورده بودن و گل اونا رو هم می زدیم البته یکماه پول رو می ریزن و یکماه نمی ریختن اما خب مشغول بودیم و کار دیگه ای نداشتیم و با این خودمونو مشغول می کردیم».
علی از تجربیات قبلی خود می گوید: «روزی ۱۰۰ تومن ضایعات جمع می کنم و درآمد دارم البته بستگی به بار هم داره اما اصلا ماده ۱۶ رو دوست ندارم. کمپ های خصوصی خیلی بهترن. ماده ۱۶ تا چیزی می گیم میزنن توی سرمون که شما تا کمر توی سطل آشغالید و حالا اومدید اینجا و یاد فلان و بهمان افتادید. سری قبل هم که یکجا گیر کردیم ما رو بردن "ویره" شهریار که اونم ماده ۱۶ هست و یکسال فیکس نگهمون داشتن. وضعیت خوبی نداشتیم و گاهی اوقات کتک هم می خوردیم. یکسال فیکس نگهمون داشتن. از کمپ که اومدیم بیرون اصلا نمی تونستیم راه بریم و کف پاهامون به خاطر این که بدنمون ویتامین نداشت، می سوخت. جمعه ها هم به اسم آبگوشت، آب و رب درست می کرد و میداد بهمون».
علی از شب های سردی می گوید که تنها سرپناه و بخاری شان یک بنر می شود و یک پتو: « موقع خواب یه بنر داریم و یه پتو و می کشیم رومون و میخوابیم؛ هرچی درآمد داشته باشیم می کشم اگه ۲۰۰ تومن داشته باشم هم می کشیم یا اگه ۵۰ تومنم باشه همونو می کشم اما میانگین روزی ۱۰۰ تومن مواد می کشم، غذا رو هم خیران میارن و خدا رو شکر زیادن و هر روز غذا داریم. شبها توی پارک می خوابیم اما گرمخونه نمی ریم چون ما ضایعات و بار جمع می نماییم، سختمون هست و از جانب دیگه گرمخونه تا ساعت ۱۰ شب بیشتر نیست و راهمون نمیدن، اینقدر سوال جواب می کنن و می گن جا نداریم و فلان و اینجوری، مجبور می شیم بیاییم پارک بخوابیم وگرنه کی از جای گرم و نرم بدش میاد؟ الان من و جابر دیشب رفتیم گرمخونه سمت فداییان اسلام».
کنار بساط عده ای دیگر ایستاده و درحال گپ و گفت هستیم از روزمره زندگی که چند نفر شتابان از روبرو به سمتمان می آیند؛ معتادان توجهی به آنها ندارند، حدس می زنیم از موادفروشان و یا چوبداران پاتوق باشند؛ غریبه هایی جدیدالورود هستیم و شاید تصور می کنند برای خرید جنس آمده ایم و یا مامور باشیم، گامهایشان را بلندتر برمیدارند تا به ما برسند؛ بیش از این ایستادن کنار کارتن خوابها و متجاهران دیگر به صلاح نیست، صحبت را تمام می نماییم و با خداحافظی از داخل پارک سریع خارج می شویم.
منبع: ifasttrip.com
مطلب را می پسندید؟
(1)
(0)
تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد این مطلب